جنگ نکشتش، نخل کشتش و سه تا یتیم گذوشت رو دستم.
فاطو می گفت: عزیز تو ر به جان امیرو ئی قد تلواسه نکن ! سیت خوب نیس.
عزیز می گفت: دردم سبک می شه وختی حرفشو می زنم... چهلّمش را که دادمه، ممّدو برارش گفت سوری! تو جوونی، یتیم داری، تو بندر به جمال تو کمن. صدتا چش پشتت له له می زنن.
گفتم : ئی که مردا چششون ناپاکه، گناه منه؟
گفت : سی آبروداری می گم.
گفتم : چه کنم؟
گفت : بیا عقدت کنم خلاص!
گفتمش : برارت سی مو وفا نکرد !
گفت : سی خودم نمی گم. سی خاطر تو و ئی روله ها می گم.