... چشمم به کلمه ی بزرگ «مادر» زیر عکس زنی هم سن مادرم می افتد. به دو کتاب را برمی دارم. همراه کتاب کوچکم به طرف پدر می دوم.
کتاب کوچکم را باز می کنم. برای این که پدر خوشش بیاید، با صدای بلند می خوانم: «ماهی کوچولو لای منقار دراز ماهی خوار دست وپا می زد، اما نمی توانست خودش را نجات بدهد، ماهی خوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش درمی رفت. آخر یک ماهی کوچولو چقدر می تواند دور از آب بماند؟»
جرقه ای جلوی چشمم زده می شود. انگار کسی توی گیجگاهم تلنگر می زند...
... مادر نمی خواهد چال اش کنند. می خواهد پیش خودش نگه اش دارد تا همیشه. می چسباندش به خودش و هی بو می کشد. جیغ می کشد. نه نباید جیغ بکشد. پدر می گوید: «نباید جیغ بکشد، صدایش را می شنوند». پدر با چشم های قرمز، گیج دور خودش می گردد. بعد به طرف مادر می دود، در گوشش ناله می کند: «آرام، زن آرام تر. نمی گم گریه نکن.» پوست گلویش را می گیرد «فقط جیغ نزن. صدامون... .»
خاله عصمت و خاله ربابه دوتایی دست های مادر را محکم گرفته اند. خاله عصمت به من می گوید: «بدو، بدو یه سطل ...