خسته م. کم آوردم. بسمه دیگه. دلم می خواد بمیرم. خسته م از حرف ها و نگاه دیگرون. خسته م از خودم، از آینده ای که کلی براش نقشه کشیده بودم، ولی با دست های خودم گند زدم بهش. خسته م از دست خودم که می تونستم سه سال پیش، یه «به درک» بگم و برم دنبال زندگیم، ولی نرفتم و دارم می سوزم از نرفتنم. نگاهش را در چشمان نم زده ی یهدا چرخاند و سنگدل شد. - خسته م از تو که سه سال کارت شده گریه و فکر. فکری که داره عین خوره، هم تو و هم مغز منو می خوره. باز نگاهش کرد. آب از سر و صورتش راه گرفته بود. چهره اش در هم شد. چانه ی دخترک را گرفت و سر به زیر افتاده اش را به سمت خود برگرداند.