یک روز، پسرکی که پیراهن آبی داشت و موهایش در باد تند قطار آشفته بود، از پنجرۀ قطار برای دخترک دست تکان داد و برایش آلوچه ای رسیده و بزرگ انداخت. دخترک مانده بود که آلوچه را نگاه کند یا پسرک را. آلوچه تو هوا، توی باد چرخید و چرخید و پشت سر دختر افتاد. دختر هر چه گشت آلوچه را پیدا نکرد. آلوچه توی علف ها و گل های ریز وحشی گم شد. دختر با خاطرۀ صورت خندان و موهای آشفتۀ پسر به خانه آمد. صدای هی هی پسر در گوشش ماند. قطار سوت زنان صدا را برد. دختر می دانست او را دیگر نمی بیند. اگر می دید می گفت: «آلوچه ات را گم کرده ام. یک بار دیگر برایم آلوچه پرت کن».
به رنگ زندگی>> را مطالعه کنید؛ کتابی است از جنس خودمان، مشکلات و دغدغه هایی که ما حس اش کرده ایم و با آنها زندگی گذرانده ایم به خصوص داستانهای کوتاهی که از علی اشرف درویشان آمده...