در شهر مادرید، شبی از شب های عید میلاد مسیح، سال ها پیش از این بود. برف می بارید و دانه های برف، چرخ زنان در دست باد، آهسته و سنگین به روی کوچه های تیره و تار فرومی ریخت. یکی از آن شب ها بود که هیچ چیز محدود و منفرد به چشم نمی خورد، از آن شب ها که آدمیزاده در عناصر طبیعت محو می شود و اندیشه های مبهم و نامتناهی در سرش چرخ می زند.
هانری لتان شبیه بسیاری از مردم بود. البته به زوریخ آمده بود که این شهر را تماشا کند و، پیش از ورود، کنجکاوی عجیبی در این کار داشت. ولی در شب ورود به هر شهر، آتش احساسات آدمی فرو می نشیند یا، بهتر بگوییم، چون فرصت تشفی دارد، آرام می گیرد و همین قدر از آن شهر می خواهد که از کنارش دور نشود. هانری لتان در یکی از تختخواب های شهر زوریخ خوابیده بود، چراغ برقی که اتاقش را روش می کرد چراغ برق یکی از اتاق های شهر زوریخ بود.
من سال هاست که صبر کرده ام. آن زمان که در وطنم بودم، در آن فلات بلند ماسیف سانترال، با پدر زمختم، و مادر وحشی ام، و شراب، و هر روز آبگوشت پیه خوک، و به خصوص شراب، شراب ترشیده و سرد، و زمستان دراز، و شوخی های بارد، و برف های بادروبه، و سرخس های مشمئزکننده، آه! من می خواستم از آن جا بگریزم، یکباره همه آنها را ترک گویم و زندگی را آغاز کنم، در آفتاب، با آب زلال. من گفته های کشیشمان را باور داشتم، که با من از مدرسه طلاب سخن می گفت، و هر روز به من می پرداخت، در آن سرزمین پروتستان - که هروقت می خواست از دهکده عبور کند از پناه دیوارها می رفت - فرصت بسیار داشت.