کتاب بیست و یک داستان

Twenty-one stories
از نویسندگان معاصر فرانسه
کد کتاب : 14715
مترجم :
شابک : 978-9644482632
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 393
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 8
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب بیست و یک داستان اثر مجموعه ی نویسندگان

بیست و یک داستان کوتاه مجموعه داستانی است از نویسندگان معاصر فرانسوی، که توسط ابوالحسن نجفی انتخاب و ترجمه شده است. مترجم سعی کرده است داستان های انتخابی طیف گسترده ای از سبک های مختلف را در بر بگیرد و ترجمه هر داستان را نیز به شکلی منحصر به فرد متناسب با سبک خاص آن داستان انجام دهد. انتخاب های هوشمندانه و متنوع نجفی، امکان آشنایی خوانندگان با ادبیات معاصر فرانسه را فراهم کرده است. بیست و یک داستان کوتاه مجموعه است جذاب و متنوع که هم در انتخاب و هم در ترجمه از کیفیت بالایی برخوردار است. این داستان ها به ترتیب عبارتند از:
داستان اول: معامله اثر ژول تلیه
داستان دوم: کبریت اثر شارل-لوئی فیلپ
داستان سوم: پالاس هتل تاناتوس
داستان چهارم: زنی از کزک اثر ژوزف کسل
داستان پنجم: ایوان ایوانوویچ کاسیاکوف اثر ژان ژیونو
داستان ششم: نامزد و مرگ اثر ژیل پرو
داستان هفتم: مورمور اثر بوریس ویان
داستان هشتم: عربدوستی اثر ژان کو
داستان نهم: کرگدنها اثر اوژن یونسکو
داستان دهم: شب دراز اثر میشل دئون
داستان یازدهم: زن ناشناس اثر ژان فروستیه
داستان دوازدهم: کهنترین داستان جهان اثر رومن گاری
داستان سیزدهم: دیوار اثر ژان پل سارتر
داستان چهاردهم: هفت شهر عشق اثر روژه ایکور
داستان پانزدهم: مرتد یا روح آشفته اثر آلبر کامو
داستان شانزدهم: بد نیستم، شما چطورید؟ اثر کلود روا
داستان هفدهم: بیرونرانده اثر ساموئل بکت
داستان هجدهم: چگونه وانگوفو رهایی یافت اثر مارگریت یورسنا
داستان نوزدهم: درسهای پنجشنبه اثر رنه ژان کلو
داستان بیستم: بازار برده فروشان اثر ژرژ الیویه شاتورنو
داستان بیست و یکم: مرد بافتنی به دست اثر گابریل بلونده .

کتاب بیست و یک داستان

قسمت هایی از کتاب بیست و یک داستان (لذت متن)
در شهر مادرید، شبی از شب های عید میلاد مسیح، سال ها پیش از این بود. برف می بارید و دانه های برف، چرخ زنان در دست باد، آهسته و سنگین به روی کوچه های تیره و تار فرومی ریخت. یکی از آن شب ها بود که هیچ چیز محدود و منفرد به چشم نمی خورد، از آن شب ها که آدمیزاده در عناصر طبیعت محو می شود و اندیشه های مبهم و نامتناهی در سرش چرخ می زند.

هانری لتان شبیه بسیاری از مردم بود. البته به زوریخ آمده بود که این شهر را تماشا کند و، پیش از ورود، کنجکاوی عجیبی در این کار داشت. ولی در شب ورود به هر شهر، آتش احساسات آدمی فرو می نشیند یا، بهتر بگوییم، چون فرصت تشفی دارد، آرام می گیرد و همین قدر از آن شهر می خواهد که از کنارش دور نشود. هانری لتان در یکی از تختخواب های شهر زوریخ خوابیده بود، چراغ برقی که اتاقش را روش می کرد چراغ برق یکی از اتاق های شهر زوریخ بود.

من سال هاست که صبر کرده ام. آن زمان که در وطنم بودم، در آن فلات بلند ماسیف سانترال، با پدر زمختم، و مادر وحشی ام، و شراب، و هر روز آبگوشت پیه خوک، و به خصوص شراب، شراب ترشیده و سرد، و زمستان دراز، و شوخی های بارد، و برف های بادروبه، و سرخس های مشمئزکننده، آه! من می خواستم از آن جا بگریزم، یکباره همه آنها را ترک گویم و زندگی را آغاز کنم، در آفتاب، با آب زلال. من گفته های کشیشمان را باور داشتم، که با من از مدرسه طلاب سخن می گفت، و هر روز به من می پرداخت، در آن سرزمین پروتستان - که هروقت می خواست از دهکده عبور کند از پناه دیوارها می رفت - فرصت بسیار داشت.