همچنان درازکش، آهسته سرش را چرخاند و اتاق را از نظر گذراند. اثاثی ندید، مگر تختی که رویش دراز کشیده بود. نه گنجه ای، نه میز تحریری، نه صندلی ای، نه نقاشی ای، نه ساعتی یا آینه ای به دیوار. نه چراغی، نوری. فرش و قالی ای هم کف اتاق به چشمش نمی خورد. فقط چوب لخت. دیوارها را با کاغذدیواری طرح پیچیده ای پوشانده بودند، ولی چنان کهنه و محو که سر درآوردن از طرحش در آن نور بی رمق غیرممکن بود. لابد اتاق یک وقتی، اتاق خوابی معمولی بوده، ولی الان، هیچ علامت حیاتی در آن نبود. تنها چیزی که مانده بود تخت او، آن وسط بود. رخت خواب هم نداشت؛ نه ملافه ، نه روتختی، نه بالش. فقط یک تشک از عهد بوق. سامسا نمی دانست کجاست یا چه باید می کرد. تنها چیزی که می دانست این بود که آدمیزاد شده و اسمش گر گور سامساست. چطور این را می دانست؟ شاید وقتی خواب بوده کسی توی گوشش گفته، ولی قبل اینکه گر گور سامسا بشود که بوده؟ چه بوده؟ وقتی فکرش را متوجه این سوال کرد، چیزی مثل ستونی سیاه از پشه توی سرش به چرخ افتاد. ستون ضخیم تر و حجیم تر می شد و به طرف قسمت نرم مغزش که حرکت می کرد، یک سر صدای وزوز بود. سامسا تصمیم گرفت فکر کردن را تمام کند. در این موقع، فکرکردن به هر چیزی فقط باری طاقت فرسا بود.
روایتی وارونه از مسخ کافکا.خلاف داستان نومیدانه کافکا، سامسای موراکامی، امیدبخش است.در این داستان حشره ای ناگهان مسخ و تبدیل به انسان میشود