تصمیم عاقلانه این بود که بچهام را بردارم و بروم خانه، ولی نمیخواستم محمد را برنجانم. اگر اشتباه کرده بودم چه؟ من و او، همین چند ثانیه پیش، یک لحظۀ پیوند روحی ناب را تجربه کرده بودیم. اگر با این سرعت احساسات را نادیده میگرفتیم، پس چه ارزشی داشتند؟ و اگر محمد مسلمان و سیاهپوست نبود، آیا باز هم با همین سرعت احساساتم را نادیده میگرفتم؟ پس معنی روشنفکری چه بود؟ (بخشی از داستان «شهر مهاجر»)