رمانی خارق العاده که تعریفی جدید به معنای آمریکایی بودن می بخشد.
پرتعلیق، طعنه آمیز و غنی در انسانیت.
رمانی خیره کننده درباره ی امید و آرزو، احساس گناه و عشق.
ما به ساده ترین ها قانع بودیم: غذای خوب بخوریم، راحت بخوابیم، لبخند بزنیم، بخندیم و خوب باشیم! چیزهایی که همانقدر که حق دیگران بودند، می توانستند حق ما هم باشند. البته حالا که فکر می کنم، می بینم که من چنان ساده و خوش خیال بودم که فکر می کردم قرار نیست هیچ چیز در زندگی ما از این که تا به حال بوده، بدتر شود.
تازه غروب شده بود و تاریکی از ناکجا در آسمان پخش می شد. چند دقیقه پیش که در خیابانی شلوغ می راندیم، از کنار چندین چهارراه، فست فود و فروشگاه زنجیره ای گذشتیم. هرچه به آپارتمان نزدیک تر می شدیم، خلوت تر می شد. آخرین چیزی که قبل از پیچیدن در جاده ی خاکی منتهی به پارکینگ دیدم، مکانیکی قدیمی ای بود که لوگوی نقاشی شده اش روی زمین در مقابل نمای سیمانی خاکستری رنگ آن خودنمایی می کرد.
راننده وانت را پارک کرد و سیگار دیگری آتش زد. تمام طول مسیر سیگار کشیده بود و به ما فهمانده بود که علاقه ای به معاشرت ندارد.
خیلی خیلی حیلی قشنگه نمیدونم چرا ما ایرانیا فقط کتابایی رو میخریم که یا نشرش معروف باشه یا توی اینستا تعریفشو میکنن این واقعا فوق العادس