رمانی کوتاه درباره ی عشق، به خصوص عشق پیچیده ی میان مادرها و دخترها.
نگاهی تأثیرگذار و روشنگرانه به محبت مادر-دختری.
این کتاب، گنجینه ای کمیاب از عواطف را ارائه می کند، از تاریک ترین رنج ها تا لذت های ساده.
ساده لوحانه است که فکر کنیم وقتی از کسی جدا می شویم، دیگر از یاد و خاطره های او هم خلاص می شویم. این طور نیست. هرگز نمی شود کاملا جدا شد.
ما همه جوره عجیب غریب بودیم. در یک منطقه ی کشاورزنشین به نام «آمگاش» در «ایلینوی» زندگی می کردیم. یک جایی چند تا خانه ی درب و داغان بی رنگ و رو را دور هم درست کرده بودند و اسمش را شهر گذاشته بودند. توی این شهر از رنگ های شاد و پنجره پوش های رنگارنگ و باغ های چشم نواز خبری نبود. حالا فکرش را بکنید خانه ی ما حتی کنار همین خانه های در شرف فرو ریختن هم نبود.
پدرم هر شب سر میز شام برای ما دعای شکرگزاری می خواند و ما را وادار می کرد برای داشتن خوراک کافی خدا را شکر کنیم. ولی واقعیت این بود که من اغلب شب ها گرسنه می خوابیدم و شام بیشتر شب های ما شیره ی قند و نان بود. در خانه ی ما دروغگویی و هدر دادن خوراک، تنبیه به دنبال داشت.