مردم در پی هوایی برای نفس کشیدن به درها نزدیک می شدند.
شیشه های تراموا پایین کشیده شده بود و بر اثر سرعت پرده ها بالا و پایین می رفت. فقط چند نفری در داخل تراموا نشسته بودند ( زیرا در روزهای گرم، مردم طبقه بالا را که روباز بود ترجیح می دادند ) . این عده عبارت بودند از چند بانوی فربه با آرایش مضحک، شبیه نوکیسه های حومه شهر که تشخص نداشته خود را با تظاهر به اشرافیتی نابجا جایگزین می کنند؛ و چند مرد خسته از کار اداری، با چهره هایی زردگون، تنه خمیده، که یکی از شانه هایشان به واسطه کار مداوم روزانه بر روی میز کمی بالاتر از آن یکی به نظر می رسید.
درست نزدیک در، مردی کوتاه قد و چاق، با چهره بادکرده و شکم برآمده اش که میان دو پای جدا از هم افتاده بود، لباس سیاهی به تن کرده بود که روی آن پر از مدال بود، و سرگرم صحبت با مرد دیگری بود. این یکی وضع نامرتبی داشت، لباس کتانی سفید بسیار کثیفی پوشیده بود و کلاه حصیری کهنه ای به سر داشت.
هرگز هیچ حادثه ای نظم یکنواخت زندگی اش را برهم نزده بود؛ زیرا هیچ رویدادی به جز کارهای مربوط به اداره اش، یعنی ترفیع و پاداش و از این قبیل، برایش اهمیتی نداشت. چه در وزارتخانه، چه در میان خانواده ( او با دختر یکی از همکارهایش ازدواج کرده بود که جهیزیه ای به همراه نیاورده بود ) ، از هیچ موضوعی به جز خدمت و کارهای اداری صحبت نمی کرد.