روز یکشنبه وارد شدند و حال آنکه آندره از نامه چنین فهمیده بود که زودتر از دوشنبه نخواهند آمد. نزدیک ساعت چهارونیم بعدازظهر، اتومبیل پژوی کهنه آنها به درون حیاط آمد و زیر پنجره اتاق او ایستاد. یک صندوق فلزی و یک صندوق بزرگ چوبی و دو چمدان چرمی روی باربند اتومبیل بسته شده بود. صندوق فلزی فرورفته و صندوق چوبی ترک خورده بود و دور چمدان های مملو از اثاثْ تسمه پیچیده بودند. آندره پیشانی خود را به دستگیره پنجره چسبانده بود و، با هر نفس، سرش را می چرخاند تا بخار دهانش شیشه را تار نکند
مرد چهره گرد مهتابی رنگ و پف کرده داشت با سبیل کلفت افتاده و چشم های میشی رنگی که دیگر از زندگی انتظار چندانی نداشت. چون برای استخدام شدن می بایست اوراق پرسش نامه بیمه های اجتماعی را پر کند کار عاقلانه ای نکرده بود که در مورد سنش دروغ گفته بود. ولی زن مسلما بیش از بیست و پنج سال نداشت. خیلی بلندقد و خیلی نیرومند نبود، ولی با اطمینان روی پاهایش ایستاده بود، هم محکم و هم ظریف، مانند کرّه اسبی حاضرْیراق.
به اتاقش برگشت، کراوات خاکستری اش را باز کرد و شش بار کوشید تا گره مثلثی به آن بزند، ولی موفق نشد. سرانجام آن را در اشکاف گذاشت و کراوات کهنه اش را برداشت و با کوشش اول موفق شد که گره بزند. پس از هر کوشش ناموفق، به کنار پنجره می رفت و به اتومبیل نگاه می کرد. زن کت سیاه چرمْ نمای خود را درآورده بود. نیمتنه کشباف سبزی با یخه برگشته و دامن خاکستری چین دار به تن داشت. مرد کتش را درنیاورده بود. سرش را پایین انداخته بود و با گام های سنگین راه می رفت. به نظر می آمد که با هر یک بارْ رفت وآمد او، زن دوبار می رفت و برمی گشت. در نامه، خود را اهل سن بریو معرفی کرده بودند.