بیلی بار دیگر از اینکه چشمانش را باز کند، رویای روغن اسانس و جوهری را دید که آن روغن در هنگام مالیده شدن به پلکها تبدیل به جیوه مغز می شد و آن را تیزتر و برناتر می کرد. پس از آن دیگر چشمها دریچه ای رو به روح نبودند، بلکه حقایق را به طور پراکنده و هر از گاهی انعکاس می دادند. ولی هنگامی که چشمانش را گشود و به سقف آکوستیک اتاق خود نگاه کرد، از خود پرسید چه موضوعی او را به دیدن چنین خوابی سوق داده است؟
او به طور کامل حقیقتی را که برایش قابل تحمل بود، فهمید. موضوع دیگری که در باره خودش بود، یا رویداد دیگری تعادل او را به هم می زد تبدیل به میمون، بز یا خوک می کرد.
بیلی با خیزشی از آن تختخواب پر از اضطراب و توطئه بلند شد. در حالی که صاف نشسته بود، از میان چاک پیژامه نگاه کرد و لرزید.
کسی صدا می زند:
ـ آقای پندخو. صدای آب حمام را درآور و در آن لم بده!
بیلی به آسمان صبح فاقد آفتاب نگاهی انداخت و به خاطر آورد که آن روز، سالگرد اعتصاب صنف است.
احساس کرد که باید خلاقیت نشان دهد، و تنها در اتاق صنف ننشیند و دست روی دست بگذارد و منتظر بماند تا رویدادی شکل بگیرد. نه، آن اندوه و گوشه نشینی همیشگی ضرورت نداشت، بلکه کاری اساسی لازم بود. البته پیش از آن هم موضوع دیگری ضرورت داشت، آقای اوتو.
بیلی به گریس که در کنارش خوابیده بود، نگریست. باید اجازه داد حیوان خفته، بخوابد. سر پا ایستاد، لباس پوشید، اصلاح کرد و به آرامی صورتش را شست. نصف پارچ شیر را فرو بلعید و در حالی که به این امر می اندیشید که چگونه با شنیدن آن عبارات خبری متقاعد شده است، به یاد آورد که صدای تپش قلبش، به دلیل ناهنجاری ناشی از عبور الکترونها بود. لازم بود روغن اشباع نشده و بدون کلسترول مصرف کند، در حفظ وزن و تعادل جسمانی بکوشد و ناهار مقداری روغن ذرت بخورد.
اعتصاب کنندگان متنفر بود و از جر و بحث و درگیری آنها با مردان صنف ناراحت می شد.
بیلی گفت:
ـ اعتصاب شکنان آدمهای کثیف، آشغال، و گداصفت هستند.
روزنتال چشمانش را به اطراف بار چرخاند. او اعتصاب شکنان را به خوبی می شناخت. آنها به سخنان بیلی توجهی نشان ندادند، زیرا تمایلی به ایجاد دعوا و درگیری نداشتند. بیلی مثل خرس سیاه، گاو نر، یا کرگدن تنومند، قوی بود. اعتصاب شکنان او را دیوانه و کمونیست می نامیدند. با توجه به آخرین خشونت، تصویر او در کافه مرتبآ تغییر می کرد. البته قضیه او از نظر مشتریان خانم، تفاوت داشت.
ـ دختران، نگاه کنید! آنجاست! بیلی خوش اندام، کت و شلوار سفید به تن کرده و از خیابان پایین می آید.
فوبی سه نوشیدنی آماده کرد. آنگاه به بیلی گفت:
ـ به خاطر موضوعات بی ارزش هیاهو به راه می اندازی.
بیلی لبخند زد، روی به روزنتال کرد و گفت:
ـ تو در آن ذهن یهودی اسرار زیادی داری و بسیار سرحال در اینجا حاضر می شوی، در حالی که من می دانم از این اوضاع نفرت داری و آرزوی فنجانهای افسنطینی اروپایی را در ذهن می پرورانی.