شانه به شانه هم که از روبروی فروشگاه ها می گذشتند تهمینه گفت: از همین جا باید خرید کنید. نگاه بی حواس امید که گاه اطراف را می کاوید و گاه روی ساعت بند چرم صفحه درشتش می چرخید با حرفی که تهمینه زد به طرف او برگشت: -چی گفتید؟ و در همان حال با صدای پیام گوشی سر به آن برد. تهمینه اشاره به فروشگاه صنایع دستی کرد: -اینجا می تونید یه چیز خوب بگیرید. امید با خواندن پیام اشاره به سمتی کرد و گفت: -پیداشون که کردیم برمی گردیم. تهمینه دوباره در کنارش قدم برداشت و پرسید: -دوستتون کجا میره؟ متأهله یا مجرد؟ نگاه امید به نقطه ای خیره ماند و آرام گفت: -میره آلمان. متأهله… با همسرش میره. شاید برای همیشه. تهمینه رد نگاه او را گرفت. عده زیادی به بدرقه زوج جوانی آمده بودند و سر و صدای زیادی داشتند. تهمینه پرسید: -همینا؟ نگاهش خیز برداشت. نشنید که امید جوابش را داد یا نه. مرد جوان برای بوسیدن زنی میانسال خم شده بود. خندان کمر راست کرد. قد بلندش، تیپ و طرز لباس پوشیدنش آشنا بود. موهای لخت شلوغش آشنا بود. خیلی آشنا… ولی زوجش ناآشنا بود! خودش هم بی گمان فقط شبیه بود! نه… اشتباه می کرد. قبل از هر چیزی به چشمهای خودش شک کرد! به تنها چیزی که فکر نمی کرد همراهی با امید بود. خواستگارش… آن هم در قرار ملاقات رسمی که داشتند! میلاد عصر جمعه پریده بود. به اتفاق عمویش. حتما اشتباه بود. حتما… متحیر، منگ، پریشان و درمانده بی توجه به همراهش خواست برای ثابت کردن اشتباه به خودش جلوتر برود. قدم اول به دوم نرسیده امید بی هیچ کلامی سد راهش شد.