«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شب ها از اتاقش صدای آواز زیبایی می آمد. به خصوص نیمه شب ها. بعضی شب ها که از دست کارلو دلخور بودم، می رفتم می نشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش می دادم. نمی فهمیدم چه می خواند. فقط دلم می خواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریه ام گرفت. یک موقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه می کنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش می کرده ام عصبانب می شود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقظ چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از این که خرج من و بچه مان را نمی دهد. فقط می رود این قدر می خورد که مست می افتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک می گیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشی ام همین است که شب ها بیایم و به اوازش گوش بدهم.»
انگار داشتم فیلم سینمایی میدیم
عالی بود 🙂 لذت بردم
عالی بود 👍👍👍فوق العاده
فوق العاده. واقعا عالی