کتاب ادواردو

Edwardo
کد کتاب : 69935
شابک : 978-6009819904
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 270
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2021
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 29
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب ادواردو اثر بهزاد دانشگر

کتاب "ادواردو" نوشته بهزاد دانشگر است که توسط نشر "عهد مانا" منتشر شده است.
ادواردو همه چیز دارد. در خانواده‌ای متولد شده که بزرگ‌ترین کارخانه‌های ماشین‌سازی ایتالیا، اروپا و شاید هم دنیا مال آن‌هاست. پدرش سناتور و مادرش پرنسس است. ثروت بسیار این خانواده، نام آن‌ها را در ایتالیا به یک ضرب‌المثل تبدیل کرده است. اما ادواردو آسوده نیست. گمشده‌ای دارد که یک روز اتفاقی آن را پیدا می‌کند. یک کتاب در کتابخانه او را به خودش می‌خواند. ادورادو کتاب را می‌خواند و از همه‌ی تعلقات مادی که روحش را آزار می‌داد، رها می‌شود. آن کتاب، قرآن و رهایی ادواردو، اسلام آوردن اوست. ادواردو اول کدام آیه‌ها را از قرآن خوانده و موقع خواندن آن آیات چه حسی داشته است که به آن همه زرق و برق دنیایی پشت می‌کند؟ او با دیدن صفحه‌هایی که مملو از سپاس و ستایش خداوند و توصیف آفرینشش است، چشم دوخته و با خواندن آن‌ها دلش خواسته بیشتر درباره‌ی این کتاب بداند. کتابی که دستاورد بشر نیست و رنگ و بوی الهی دارد.
هر‌چه ادواردو درباره‌ی اسلام بیشتر می‌خواند و به مسلمان‌ها بیشتر نزدیک می‌شود، کسانی هستند که عصبانی و خشمگین می‌شوند. خشم آن‌ها تاب تحمل وجودی پاک مثل ادواردو را ندارد. ادواردو جوانی مشهور است، از خانواده‌ای قدرتمند و پرنفوذ آمده است، کوچکترین کارهای او در رسانه‌ها بازتاب دارد. جوانان ایتالیایی او را می‌بینند که با این جایگاه و منزلت رو به اسلام آورده و شیعه شده است. جوانان از خود می‌پرسند اسلام چیست و شیعه چه دارد که ادورادو را از بهشت زمینی به خود کشیده و توجه او را به آسمان جلب کرده است؟ کتاب ادورادو شرحی بر بیداری اسلامی اوست.

کتاب ادواردو

قسمت هایی از کتاب ادواردو (لذت متن)
«ادواردو یک مرد عادی نبود. او یک قدیس بود. شب ها از اتاقش صدای آواز زیبایی می آمد. به خصوص نیمه شب ها. بعضی شب ها که از دست کارلو دلخور بودم، می رفتم می نشستم پشت در اتاقش. به آوازش گوش می دادم. نمی فهمیدم چه می خواند. فقط دلم می خواست بنشینم و به آوازش گوش بدهم. یک شب که روزش از کارلو کتک خورده بودم، موقع آواز ادواردو گریه ام گرفت. یک موقع دیدم کنارم نشسته. پرسید که چرا گریه می کنم. فکر کردم بفهمد به آوازش گوش می کرده ام عصبانب می شود. زبانم بند آمده بود. دستم را گرفت و من را برد توی اتاقش. فقظ چندتا شمع روشن بود. یک کتاب هم روی تختش بود. برایش از کارلو گفتم. از این که خرج من و بچه مان را نمی دهد. فقط می رود این قدر می خورد که مست می افتد یک گوشه. تازه این بهترین حالتش است. چون اگر مست بیاید خانه، من را زیر کتک می گیرد. برایش گفتم که تنها دلخوشی ام همین است که شب ها بیایم و به اوازش گوش بدهم.»