وسیع، تکان دهنده و ژرف.
اثری موفق. این کتاب بدون شک جایگاه مونرو را به عنوان چخوف زمانه ی حاضر به تثبیت می رساند.
این داستان های حیرت انگیز، معجزاتی را دوباره به ما یادآوری می کنند که مونرو به شکلی مداوم به اجرا می گذارد.
درباره ی خانم کویین، او درمانده شده بود. قضیه فقط این نبود که در این مورد نمی توانست او را تسکین بدهد، بلکه موضوع این بود که اگر هم می خواست نمی توانست. او نمی توانست بر حس بیزاری و دلزدگی این زن جوان در حال مرگ غلبه کند. او از این که باید بدن او را می شست، پودر می زد و با یخ و الکل ماساژ می داد، بدش می آمد. او حالا منظور کسانی را که می گفتند از بیماری و تن بیمار بیزارند، می فهمید و حرف زن هایی که به او می گفتند: «ما نمی دانیم تو چطوری این کار را می کنی؟ من هیچ وقت نمی توانم پرستار شوم، هرگز این کار از من برنمی آید.»
از رفتارهای احمقانه ی آن ها بیزار بودم چون زندگی را جدی می گرفتم و نگاه بسیار والاتر و احساسی تری به عشق داشتم. اما من هم مثل بقیه، جلب کردن توجه شان را دوست داشتم.
اما هرچه که او را به دردسر انداخته بود و در چهره اش نمایان بود، می توانست همان مشکل قدیمی باشد؛ مشکل اشغال کردن فضایی در جهان و داشتن نامی که دیگران بتوانند با آن صدایش بزنند؛ اینکه کسی بود که آن ها فکر می کردند می توانند بشناسندش.
داستان های کوتاه مونرو با جمله ای منحصر به فرد، انتخابی اشتباه که مسیر زندگی را تغییر می دهد و درکی ناگهانی توسط شخصیت ها به وجود می آیند
همان کتاب رویای مادرم هست که اسمش عوض کردن
ترجمه چنگی به دل نمیزنه😕
نخوندم هنوط این کتاب رد