چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. بدنش سرد شده بود و دنبال جایی برای نشستن می گشت. درست مثل وقتی که درست وسط کوچه، جلال راه او را بسته بود و بدون هیچ مقدمه ای از لیلی خواسته بود که با او ازدواج کند. هنوز لیلی دهنش باز نشده بود تا حرفی بزند که جلال، حلقه ای طلایی کف دستش گذاشته بود و گفته بود که عبدالرضا را گرفتند.