-دوباره با کی دعوایتان شده؟ مادر بختیار همۀ آبادی را گذاشته روی سرش. می گویم: بچه های گوی قلعه باز ریختند سرمان، نمی خواهند ما تو مدرسه شان درس بخوانیم. مادر با ناامیدی می گوید: حتما به خاطر حق آب است. گمانم این آتش از گور بزرگ ترهاشان بلند می شود. و یهو به طرفم داد می زند: مگر زبان نداشتید، می رفتید به مدیر مدرسه می گفتید. می گویم: زنگ آخر معلم ها زودتر از ما می زنند به چاک جاده که برسند به شهر! مادر می ماند که چه بگوید: -چه بگویم والله… این گوی قلعه ای ها از ابن ملجم هم بدتر شده اند برای ما!