برق ها می رود. پشت پنجره تاریک تاریک می شود. صدای نفرین صفیه خانم از میان تاریکی به گوش می رسد. مملی روی ایوان گریه می کند. ضدهوایی ها شروع می کنند به شلیک. صدای انفجار خانه را می لرزاند. باز صدای انفجار و شکستن شیشه می آید. احمد دستم را می گیرد و می کشد. دستم را ول می کنم و می روم می چسبم به مادر. سرم را می گذارم روی سینه اش. صدای قلبش را می شنوم. سینه اش به تندی بالا و پایین می رود. مادربزرگ رو به قبله می نشیند و شروع می کند به تسبیح چرخاندن.