سرانجام، وعده ی خداوند تحقق پیدا کرد؛ در همان روزی که عطش و گرسنگی، یوسف را به طور کامل ناتوان ساخته بود. آن روز، صدایی را اگر هم وجود داشت، نشنید؛ سایه ای اگر بر حلقه ی چاه پیدا شد، چشم هایش سو نداشت تا چیزی ببیند؛ اما در مقابل خودش ریسمانی را دید که به دلوی بسته شده و به آب چاه کوبیده می شود. آب چاه شتک زد و بر پاهای برهنه ی او پاشید؛ و همین، کافی بود که نیروی از دست رفته اش را باز یابد و یک پا را در میان دلو بگذارد؛ اما هنوز یک پایش بر غیابت چاه ماند بود و سنگینی بدنش هم.