مادربزرگ به کمک پدربزرگ آمد. پدربزرگ شلغم را چسبید و مادربزرگ هم لباس پدربزرگ را گرفت و شروع به کشیدن کردند. آن ها خیلی تلاش کردند اما موفق نشدند. مادربزرگ گفت: زور ما به این شلغم نمی رسد. باید کمک بگیریم. الان نوه عزیزمان را صدا می کنم تا برای کمک بیاید. مادربزرگ نوه اش را صدا کرد. آن ها سه نفری تلاش کردند شلغم را بیرون بیاورند اما بازهم زورشان به شلغم نرسید.