یکی بود یکی نبود، در روزگار قدیم شخصی بود از خانواده ی بزرگی که روزهای آخر عمر خود را می گذراند و آفتاب عمر او بر لب بام رسیده بود. یک شب پس از خوردن شام، تمام پسرهایش را در اتاق ناهارخوری قصر دور خود جمع کرد و به آن ها گفت ...