یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یکی از روزهای گرم تابستان بود، خیاط کوچکی پشت میز کارش نشسته بود و با دقت مشغول دوختن بود و عرق از سر و رویش می ریخت.