بچه جان روی پله نشسته بود. بیسکویت می خورد. خرده بیسکویت ها روی لباس و دور و برش ریخته بود. چشمش به مورچه ها افتاد. مورچه ها پشت سرهم از پله بالا می آمدند. مورچه ها خرده بیسکویت ها را بر می داشتند و با خودشان می بردند. دو تا از مورچه ها از روی دست بچه جان بالا رفتند. بچه جان خندید و گفت: «بیایید شما هم بیسکویت بردارید و بروید.» مورچه های روی پله، به صف شدند. یکی یکی با خوراکی هایشان از پله پایین رفتند. اما…