روزی که برای اولین بار به خانه مان آمد را هیچ وقت فراموش نمی کنم در حالی که کت و شلوار مشکی به همراه پیراهن سفید و کراوات مشکی پوشیده بود بسیار برازنده نشان می داد و بوی ادکلنش در لحظه ورود مشامم را بسیار نوازش داد. سبد گل زیبا و گران قیمتی که آورده بود را از دستش گرفتم و روی میز گوشه سالن گذاشتم. بسیار مبادی آداب و متشخص بود. آن روز بعد از اینکه کمی با پدر و مادر و پرهام خوش و بشی کرد از پدر اجازه گرفت که با هم بیرون برویم و گشتی بزنیم و چنان با حجب و حیا این خواهش را کرد که پدر حسابی شیفته خود کرد ولی مادر همچنان با او سرد برخورد می کرد.
از خانه که بیرون آمدیم کلا رفتارش عوض شد و از آن حالت رسمی و جدی خبری نبود. مدام قربان صدقه ام می رفت و بگو و بخند می کرد به طوری که خودم را خوشبخت ترین دختر روی زمین می دانستم. بعد از کمی چرخیدن در خیابان ها مقابل یک رستوران شیک ماشین را نگه داشت و از ماشین پیاده شد و در را برایم باز کرد. از این رفتارش غرق شادی و غرور شدم. داخل رستوران نیز صندلی را برایم پیش کشید و من نشستم. زمانی که روبه رویم روی صندلی نشست نگاه از صورتم بر نمی داشت کم کم من هم جسورتر شدم و خیره در چشمانش شروع به حرف زدن کردم.
یکدفعه و بدون مقدمه گفت، پریماه لطفا در اولین فرصت با پدرت صحبت کن چون می خوام هر چه سریع تر با پدر و مادرم برای خواستگاری خدمت برسیم خانم خانم ها.