چند قدم که برمی دارم، صدای گام هایی سبک را پشت سرم می شنوم. سر بر می گردانم. زن، چند قدمی من است. جا خورده ام. فکر می کنم زن می بایست جلوی رویم باشد نه پشت سرم. توی خم و واخم کوچه گیج شده ام. خیابان یکدست خاموش و تاریک است. زن با سرعتی زیاد و باورنکردنی به من رسیده است، چادر مشکی سرکرده و هیچ بخشی از سر و پایش پدیدار نیست. با سرعتی شگرف، انگار که روی ابر سر بخورد، گام برمی دارد و از کنار من عبور می کند زن. کمی پیش تر می ایستد کنار در خانه ای انگار: سمت راست خیابان. نیم رخ به سوی من دارد گرچه پیچیده میان تاریکی شب و چادر مشکی هیچ از چهره اش نمی بینم. کوچه خلوت و سوت و کور است. گهگاهی فقط زوزه ای برمی خیزد میان صدای سگ و انسان. انگار دری باز می شود، چون که زن را می بینم تو می رود. جلو که می روم اما سمت راست خیابان هیچ دری نمی بینم.