آدلاید دو کلرمون-تونر شبکه ای مرموز، خنده دار و پراحساس می بافد که شخصیت هایی از آن عبور می کنند که برای فراموش کردنشان تلاش خواهیم کرد.
اولین چیزی که در آن زن نظرم را جلب کرد، مچ پایش بود، ظریف و قوی که بندیک صندل آبی، محکم به دورش پیچیده شده بود. تا قبل از این روز ماه مه، اصلا از این میلهای عجیب وغریب نداشتم و اگر قرار بود زنی توجهم را جلب کند، ناخواسته به اندامش، گلو یا شاید هم صورتش نگاه می کردم، اما به پاهایش، قطعأنه، فقط زمانی توجه ام به پاها جلب میشد که بیریخت پانامرتب بودند و معمولا این اتفاق نمی افتاد. خوش شانس بودم که زنان زیبا عاشقم میشدند و من خودم را موظف میدانستم که به احساساتشان پاسخ دهم. و این دقیقا موضوع صحبت ما بود... موقعی که با مارکس ناهار میخوردم، با عصبانیت گفت: «دوست من، تو به این همه زن نیاز نداری. انگار عزمت رو جزم کردی که پرچمت رو روی همهی قمرهای مونث این منظومه ی شمسی برافراشته کنی!» دوست و شریک من که حتا نمیتوانست یک زن را اغوا کند، اضافه کرد: «به جا میشینی، نگاه میکنی، چند لیوان مینوشی و بعدش بوما بعد از ربع ساعت دو تازن پیدا میشن که دوروبرت پرسه بزنن و وول بخورن.»
حیف وقت وزمان برای خوندن این کتاب به هیچ ارزش خواندن نداره.یاد کتاب قهوه سرد اقای نویسنده افتادم همونقدر مزخرف
وای خدا... قهوه سرد آقای نویسنده از بس افتضاح بود که هیچ گاه فراموش نمیکنم