یک روز میان همه اهالی خانه گفته بود: این کتاب را که تمام کنم می میرم. و به عادت همیشه چای سرد عصرانه را سرکشیده بود و شروع کرده بود به خواندن. کتاب از آن کتاب های قطور نبود که همیشه لاجرعه می خواندشان و هیچ کس نمی دانست کجا پنهانشان می کند، از صبح که همه دیده بودنش بر عکس همیشه سرجایش یعنی زیر درخت انجیر نبود. فرو رفته در صندلی رنگ و رو رفته ای که هچ کس تاریخ ورودش را به خانه نمی دانست درست وسط حیاط نشسته بود و کتاب کم حجمی را با ولع مطالعه می کرد.