سینا به هومن می گوید، پیرمرد را دیده؟ همان که الان بیرون رفت؟ همه ی گوش ها تیز می شود به گفت و گوی هومن و سینا. سینا منتظر جواب نیست. تقه ای به سر خود می زند، دو گوشه لبش را جمع می کند و چینی به پیشانی می اندازد. بعد سر تکان می دهد و می گوید یادش نمی آید قبلا کجا او را دیده! اما خیلی به نظرش آشنا می آید. دانیال و مریم هم زمان آه می کشند. بعد از نشستن هومن و سینا، لحظه ای لابی بیمارستان ساکت می شود. عادل و طاهره به سمت در لابی می روند. عادل لحظه ای چشم در چشم مرد مسن می شود که از جلو او رد می شود. جیغ کوتاهی از گلو بیرون می دهد. سر می چرخاند ببیند طاهره هم متوجه مرد شده یا نه؟ طاهره رفته است داخل و انگار اصلا مرد را ندیده. عادل برمی گردد و دورتا دور حیاط بیمارستان چشم می چرخاند. اثری از مرد نیست. چند نفس عمیق می کشد. بعد دنبال طاهره وارد لابی می شود و به سمت صندلی خالی کنار دانیال می رود.
بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد.