این مرگ خودم نیست که غیرقابل تحمل است، بلکه مرگ اطرافیانم است. چون دوستشان دارم. و بخشی از وجودم با آن ها می میرد. بنابراین می شود گفت تمام عشق ورزی ها، نوعی خودکشی هستند.
همش به من می گی اون مرده ولی همیشه برمی گرده تا باهام بازی کنه، اون اینجاست، توی مدرسه بود، با من بازی می کنه، اون خواهرمه. مهم نیست که مرده، اون هنوز اینجاست، هنوز اینجاست، من اینجام، ما اینجاییم. چرا همش می گی ما مردیم، وقتی که نمردیم، نمردیم، نمردیم؟
«مامان، چرا همش منو کریستی صدا می کنی؟» چیزی نمی گویم. صدای زنگ سکوت را می شود شنید. می گویم: «ببخشید، عزیزم، چی گفتی؟» «چرا همش منو کریستی صدا می کنی مامان؟ کریستی مرده. این کریستی بود که مرد. من لیدیام.»