باران نیامد، اما رطوبت آنقدر زیاد شد که آن ها می توانستند قطرات آبی را که به صورت معلق از درون نوری که از چراغ های قدیمی متصاعد می شد، به خوبی ببینند. «آگی» وقتی به خود آمد، «جانیس کرای» روی پاهایش به خواب رفته بود. نشیمنگاهش کج و شانه هایش سست شده بودند و موهایش که کاملا خیس شده بود، در دو سوی صورتش آویزان بود.
«آگی» در شگفت بود که خداوند برایش اینطور مقدر کرده که در صف پشت سر این دختر قرار گیرد. همچنین در شگفت بود که این زن چطور قرار است بقیه زندگی اش را اینگونه ادامه دهد. خیلی سخت است که در چنین شبی با یک بچه بیرون بیایی و حتی پوشک هم همراهت نداشته باشی.
«آگی» کیسه خوابش را کنار ساک بافتنی بچه روی زمین گذاشته بود. چمباتمه زد، بندهای کیسه خواب را کشید، آن را باز کرد و زیپش را پایین آورد. «برو این تو، این گرمت می کنه. من هرچی برای بچه نیاز داری رو بهت می دم.»