به صدای قدم ها گوش می داد که نشانه ی آمدن او بود. نمی دانست چقدر دیروقت بود، اما حس می کرد برای ملاقات با او خیلی دیر شده بود. با یک لرزه ی ناگهانی در تخت، چشمانش را باز کرد. انگار دستگاهی برقی در ساختمان راه افتاده و باعث لرزش تخت شده بود. بعد از چند لحظه، دیگر مطمئن نبود که این ها تصورات او بودند یا واقعیت.
لیزبت سالاندر عینک آفتابی خود را تا نوک بینی پایین آورد و با چشمی نیمه باز از زیر کلاه آفتابی خود نگاهی انداخت. زن ساکن اتاق 32 را دید که از در ورودی هتل بیرون آمد و به سمت یکی از نیمکت های کنار استخر رفت که دارای خطوط سبز و سفید بود. به زمین خیره شده بود و قدم های نامنظمی برمی داشت.
قایقی در مسیر شمال به سمت سنت لوسیا یا دومینیکا در حرکت بود. کمی دورتر، نمای کشتی خاکستری را می دید که به سوی جنوب در مسیر گویانا حرکت می کرد. وزش نسیم، گرمای صبحگاهی را قابل تحمل کرد، با این حال یک قطره عرق روی ابرویش چکید. سالاندر علاقه ای به حمام آفتاب نداشت.