یوناسون سری به بخش زد و وضعیت بیماران را بررسی کرد و سپس به اتاق مخصوص کارمندان رفت تا کمی استراحت کند. باید تا ساعت 6 صبح سر کار می ماند و حتی اگر مورد خاصی را هم به بیمارستان نمی آوردند، خیلی فرصت خوابیدن پیش نمی آمد، اما آن شب بلافاصله بعد از خاموش کردن برق خوابش برد.
کمی بعد صدایی آمد و یوناسون بالگرد را دید که یک ور شده بود و در میان باد و باران سعی می کرد در محل مخصوص فرود بنشیند. نفس یوناسون در سینه اش حبس شد. انگار خلبان به مشکل برخورده بود. بعد صدا ضعیف و ضعیف تر شد. یوناسون شتاب زده چند جرعه از چایش را خورد و فنجان را روی میز گذاشت و در قسمت پذیرش به تیم اورژانس پیوست.
خودش هم بالای سر بیمار دوم رفت، همان زنی که تیر خورده بود. خیلی سریع اوضاع ظاهری او را بررسی کرد. به قیافه اش می خورد نوجوان باشد، با سر و صورتی کثیف و خون آلود و زخم هایی عمیق.