داستانی پرحرارت، بلندپروازانه و فراموش نشدنی.
یک رمان جنایی خیره کننده!
این کتاب خوش ساخت وادارتان می کند که تا دیروقت بیدار بمانید، صفحات را ورق بزنید و از خاموش کردن چراغ در هراس باشید.
راث در آشپزخانه اش، در حالی که بقایای درد در عضله های پشتش باقی بود، دستانش را با صابون لاوا شست. آب کف آلود بر اثر خون گوزن، به رنگ صورتی درآمده بود. درون فریزر را به دنبال کیسه ی یخ گشت، اما یادش آمد آن را در کنار بسترش گذاشته بود، جایی که یخ آن داشت آب می شد. سپس بسته ای نخود فرنگی یخ زده بیرون آورد. یک شیشه حاوی داروی مسکن ویکودین از روی پیشخان قاپید، دو عدد قرص را با نیم بطری از نوشیدنی ای که از شب گذشته در لگن ظرفشویی بود، فرو داد، سپس به پیام صوتی لاروش گوش داد. «راث. لاروش هستم. به من زنگ بزن.»
راث از جاده ی خاکی به سمت شمال راند، از کانان مونادناک عظیم و باهیبت با نمای سنگ گرانیتی اش عبور کرد که جای خود را به زمین کشاورزی مسطح با حالت ناگهانی فاندی اسکار پمنت داده بود که به حاشیه ی اقیانوس اطلس ضربه می زد؛ نابهنجاری زاید زمین شناختی در ایالتی با کوه های فرسوده و کهن که چین خوردگی یافته به حالت کوهپایه هایی درآمده، به تدریج حالت عادی یافته صورت دریاچه چمیلین رو به غرب و رودخانه کنتیکت رو به شرق به خود گرفته است.
هیچ جایی امن نبود. هیچ کس امن نبود. خشونت، مانند هر جای دیگری در دنیا، در اینجا نیز کمین کرده بود، بیشتر وقت ها به وسیله گروه های شناخته شده، صمیمی، خانوادگی و ناگفتنی تحمیل می شد. از خود می پرسید چرا افراد مناطق روستایی، پس از خشونت وحشتناک، وقتی با آنان مصاحبه می شد، می گفتند: «قرار بود چیزی اینجا اتفاق بیفتد.» گویی خشونت یادش رفته بود خود را در محدوده ی مرزهای جغرافیایی تجویز شده ای نگه دارد.
بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد.
مترجم بسیار بد ترجمه کرده من دو کتاب از این مترجم خوندم یکی کودک را به من بده دومی همین کتاب پر از غلطهای که باعث از هم گسستگی داستان میشهاصلا نمیتونی با داستان ارتباط برقرار کنی دیگه هیچ کتابی که مترجمش ایشون باشه هزینه نمیکنم
واقعا میگن عیوب تموم نمیشه مصداق این رمان زندگی جریانی
لطف کنید موجود کنید.