با این که کاملا مطمئن نیستم اما به نظرم برای اولین بار آن پسر بچه، زن و سگشان را در همان پیاده روی ها دیدم. ساحلی که بین شهر و وسایل چشمک زن شهربازی فاصله می انداخت، با چند ردیف خانه ی ساحلی و تابستانی تزئین شده بود. خیلی از خانه های ساحلی، شیک و گران قیمت بودند اما بیشترشان بعد از روز کارگر، تخلیه شدند.
زن روی یکی از آن نیمکت های میز پیک نیک نشسته و گاهی کتابی می خواند. بیشتر وقت ها به آب زل می زد. زن بسیار زیبایی بود. در راه رفتن یا برگشتن، همیشه برای آن ها دست تکان می دادم و پسر هم همیشه با تکان دست، جوابم را می داد. زن این کار را نمی کرد. حداقل آن اول ها اصلا به من محل نمی گذاشت.
من جوانی بیست و یک ساله با آرمان های ادبیاتی بودم. سه جفت ژاکت جین، چهار شورتک کوتاه، یک فورد قدیمی (با رادیوی خوشگلش)، ایده های گاه به گاه خودکشی و یک قلب شکسته داشتم. که شیرین است، نه؟