کولر درون پنجره مدام تق تق صدا می کرد، اما سرمای زیادی نداشت. سردوش زنگ زده بود و چکه می کرد، و به نظر می رسید هیچ راهی برای توقف آن وجود نداشت. «تیم» عاقبت یک حوله زیر آن گذاشت تا صدای چکیدن منظم و خودکار آب را خفه کند. یکی دو جای کلاهک چراغ بغل تخت خواب سوخته بود.
تنها قاب عکس درون اتاق-یک مخلوط آشفته از خدمه ی یک کشتی بادبانی در حال پوزخند زدن که احتمالا همگی مردان سیاه آدمکش بودند-کج آویزان شده بود. «تیم» آن را صاف کرد، اما بلافاصله دوباره کج شد.
نشیمنگاهش از وسط خم شده و پایه هایش به اندازه ی سردوش زنگ زده بود، اما تحمل وزن او را داشت. «تیم» آنجا با پاهای کشیده نشست، در حال دور کردن پشه ها و تماشای خورشید که نور نارنجی آتشینش درون درخت ها افتاده بود. نگاه کردن به آن صحنه، او را همزمان هم شاد و هم غمگین کرد.