آخرین تونلی که چک کردیم به خاطر خرج های تله های انفجاری فروریخته بود. یک دست از لای سنگ های آهکی بیرون زده بود. هنوز داشت تکان می خورد. خم شدم و دست را گرفتم و بعد ناگهان فشارش را حس کردم. مثل ضربه ی پتک داشت انگشت هایم را خرد می کرد. دستم را عقب کشیدم و سعی کردم فرار کنم. ولم نمی کرد.
محکم تر کشیدم و با پاهایم هم فشار آوردم. اول دستش از زیر سنگ کامل بیرون آمد و بعد سرش و بعد صورت له شده اش با چشم های گشاد و لب های کبود؛ با دست دیگرش بازوی من را گرفت و فشار داد که باعث شد شانه هایش هم بیرون بیاید. عقب عقب افتادم و همه چیز بدنش تا نصفه همراه من آمد. پایین تنه اش هنوز زیر سنگ ها گیر کرده بود، اما با یک شکنج روده به بالاتنه اش وصل بود. هنوز داشت تکان می خورد و به من چنگ می زد و سعی می کرد دستم را به سمت دهنش ببرد. اسلحه ام را کشیدم.