اگر با کسی وارد جنگی می شوی که مطمئنی ازش کتک می خوری باید اولین مشت را تو بزنی چون فقط برای همان یک مشت فرصت داری.
معلم سرش داد زده بود:«تو مشکلت چیه؟» راودی هم با فریاد جواب داده بود:«همه چی!» راودی با همه دعوا داشت. با دختر و پسر. با مرد و زن. با سگ های ولگرد هم دعوا می کرد. لعنتی، با هوا هم دعوا داشت. مثل دیوانه ها مشت حواله ی باران می کرد. باور کنید.
خودم می دانستم یکی از آن الکی خوش هایی هستم که همیشه عاشق کسانی می شوند که دست نیافتنی، نرسیدنی و سنگدل هستند. یک شب، نزدیک های ساعت دوی صبح که راودی آمده بود وخانه ی ما خوابیده بود، قفل دلم را باز کردم. گفتم: "پسر. من عاشق داون شدم." راودی که کف اتاق من دراز کشیده بود خودش را به خواب زد.