ما بنا به دلایل زیادی چیزی هستیم که هستیم و شاید هیچ وقت بیش تر اونا رو ندونیم، ولی حتا اگه ما قدرت انتخاب اینو نداشته باشیم که از کجا اومدیم، باز می تونیم انتخاب کنیم که به کجا بریم. می تونیم باز کارهایی بکنیم و حتا سعی کنیم احساسی خوبی به شون داشته باشیم.
بیل لبخندی زد و به پرسیدن سوال ادامه داد. آروم آروم رسید به «مشکلات خونوادگی» و بهش در مورد پسری که نوار کاست گلچین می کرد و خواهرم رو زد گفتم چون خواهرم فقط ازم خواسته بود که به بابا و مامان چیزی نگم، پس فکر کردم می تونم به بیل بگم. بعد که بهش گفتم باز اون قیافه جدی اش رو گرفت و بهم چیزی گفت که فکر نکنم این ترم یا اصلا هیچ وقت فراموش کنم.
«چارلی، ما عشقی رو قبول می کنیم که فکر می کنیم لیاقتش رو داریم.» همون جا ساکت وایسادم. بیل به شونه م زد و یه کتاب جدید برای خوندن بهم داد. بهم گفت همه چی درست می شه.