صدای سوت ها بلند شد، جلنگ جلنگ زره، زنگ شمشیر، صدای فحش و بد و بیراه گابلین ها که این طرف و آن طرف می دویدند و روی هم می افتادند و از کوره در می رفتند. قشقرق و الم شنگه و بلوایی راه افتاده بود که نگو و نپرس. بیل بو خیلی وحشت کرده بود، اما عقل داشت بفهمد که چه اتفاقی افتاده و یواش خزید پشت یک بشکه پر از نوشابه، که برای قراول های گابلین گذاشته بودند آنجا، و خودش را از راه کشید کنار، که مبادا به او تنه بزنند و زیر دست و پا له بشود، یا دست یکی بخورد به او و بگیرندش.
اگر اژدها را در تنگنا دیده باشید، آن وقت پی می برید که این حرف در مورد هابیت ها فقط نوعی مبالغه ی شاعرانه است، حتی در مورد عمو بزرگ پدری باباتوک، یعنی بال روئر، که آنقدر عظیم الچثه بود (البته در مقایسه با هابیت های دیگر) که می توانست سوار اسب شود. بال روئر بود که به صفوف گابلین های کوه گرام در نبرد دشت های سبز حمله برد و سرشاه آنها گلفیم را با یک گرز چوبی کاملا از تن جدا کرد. این سر صد متری توی هوا پرواز کرد و داخل یک لانه ی خرگوش افتاد و به این ترتیب پیروزی در نبرد به دست آمد و درست هم زمان با آن بازی گلف اختراع شد.
تورین گفت: «خوبی تو خیلی زیادتر از آن است که خودت می دانی، فرزند غرب مهربان. و کمی شجاعت و حکمت با آن مخلوط شده. اگر خیلی از ماها به خوردن و شادی کردن و ترانه خواندن بیشتر بها می دادیم تا اندوختن طلا، آن وقت دنیای ما شادتر از اینها بود. ولی چه غم انگیز، چه شاد، حالا باید ترکش کنم. الوداع!»