شاید بد نباشد که دلیل زندانی شدنمان را روایت کنم. الان که شام را خورده ایم و جمع و جورکردن ظرف ها و شست و شو تمام شده و بانویم استراحت می کند، کار دیگری ندارم جز اینکه به شعله ی شمع خیره شوم.
شعله اش مثل کره اسب ها این ور و آن ور، و بالا و پایین می رود. آنقدر به آن خیره می شوم که تا یک ساعت بعد، تصویرش جلوی چشمم باقی می ماند. ولی الان دیگر می نویسم.
بانویم موهای بافته اش را روی سرش جمع می کند، با اینکه هنوز ازدواج نکرده و فقط یک سال از من بزرگتر است. فکر می کنم حق دارد موهایش را هر طور دوست دارد، درست کند. بالأخره او ارباب زاده است.