در خاطر لوئیس کرید این لحظه ارزشی جادویی داشت . شاید بخشی از آن به خاطر
این بود که این لحظه واقعا جادویی بود، اما بیش تر به این خاطر بود که بقیه ی روز
کاملا وحشیانه بود. در سه ساعت بعد، نه آرامش و نه جادو خود را نشان دادند.
لوئیس کلیدهای خانه را در یک پاکت کاغذی که روی آن نوشته شده بود«خانه ی
الودلو - کلیدها ۲۹ ژوئن دریافت شد»، سالم نگه داشته بود(او مردی مرتب و منظم بود، او لوئیس کرید (۴) بود. او کلیدها را در داشبورد گذاشته بود. کاملا مطمئن بود. اما حالا آن جا نبودند.
راشل نالید«چه ش شده؟» و او را در دست های لوئیس نهاد. لوئیس با خود اندیشید که این هم از مزایای ازدواج با یک دکتر است . هر وقت بچه در حال مردن بود، می
توانید او را در آغوش شوهرتان بچپانید. «لوئیس، چی...» |
نوزاد دیوانه وار گلویش را چنگ می زد و با شدت جیغ می زد. لوئیس او را برگرداند و
دید که یک برآمدگی سفیدرنگ در کنار گردن برایان ایجاد می شود. و چیزی در کنار
بند ژاکت او قرار داشت، چیزی کرک دار که به زحمت تکان می خورد.
آیلین، که ساکت تر شده بود، دوباره شروع به جیغ زدن کرد، «زنبور زنبورا
زنبوووووووووور!»به عقب پرید و دوباره به همان سنگ برجسته ای برخورد کرد که
قبلا او را مجروح کرده بود، به سختی به زمین خورد و با آمیزه ای از درد، تعجب و ترس، گربه را از سر گرفت.
لوئیس بهت زده فکر کرد: دارم دیوونه می شم خدایا!