اتفاقی برای «امی» درحال افتادن بود. زنجیرها را می کشید و به نظر می آمد فشار این حرکت در حال تکه تکه کردن اوست. حمله ها پشت هم می آمد و هر لحظه بیشتر و شدیدتر می شد. با تکانی نهایی، بدنش بی حرکت شد؛ «پیتر» برای لحظه ای با امیدواری فکر کرد تمام شده است. اما نشده بود.
او زنی بود با سه زندگی دو زندگی پیشین و یک زندگی پسین. در اولین زندگی پیشین خود، دختری کوچک بود. جهان پر از شکل های معلق و نورهای روشنی بود که چون نسیمی در میان موهایش از مقابلش می گذشت و او چیزی نمی گفت. هشت ساله بود که سرهنگ، او را به بیرون دیوارهای «کلنی» برد-تنها و بدون سلاح، حتی بدون شمشیر، و آنجا رها کرد.
زیر درختی نشست و تمام شب گریه کرد، و وقتی خورشید بالا آمد، «آلیشا» تغییر کرده بود؛ دیگر دختر روز قبل نبود.