جنگل پر از روح زندگی بود: سنجاب، خرگوش، بلدرچین، کبوتر و آهو. بعضی از آن ها زیادی برای او سریع بودند، اما نه همگی. تله می گذاشت یا با کمان شکار می کرد: شلیک، یک مرگ تمیز و بعد شام، گرم و خام. هر روز وقتی هوا تاریک می شد، داخل رودخانه حمام می کرد. آب، زلال و به طرز شگفت آوری سرد بود. در حال حمام بود که خرس ها را دید.
«آلیشا» هیچ وقت آن ها را از نزدیک ندیده بود، فقط در کتاب ها. کنار هم در گودال ها پرسه می زدند و با پوزه خود، گل را این طرف و آن طرف می کردند. نوعی سستی در حرکت هایشان بود: انگار ماهیچه هایشان در زیر پشم های سنگین و در هم، کاملا به هم چفت نشده بودند. غباری از حشره ها بالای سرشان می درخشیدند و آخرین بارقه های نور را می گرفتند. خرس ها متوجه او نشدند، یا اگر هم شدند، به نظرشان چیز مهمی نیامد.
تابستان تمام شد. یک روز، دنیا پر از برگ های سبز پهن و پر از سایه؛ سپس انفجاری از رنگ در جنگل اتفاق افتاد. صبح روز بعد، لایه ای نازک از یخ، کف جنگل را پوشاند. سرمای زمستان با احساسی از پاکی و خلوص همه جا را می گرفت. لایه ای ضخیم از برف روی زمین نشست. خطوط تیره درخت ها، ردپاهای کوچک پرنده ها، آسمان سفید که از هر رنگی پاک شده بود: همه چیز به ذات خود بازگشته بود.