کتاب شهر آینه ها

The City of Mirrors
(کتاب سوم از مجموعه «گذرگاه»)
کد کتاب : 17735
مترجم :
شابک : 978-6001822414
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 1070
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2016
نوع جلد : جلد سخت
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : ---

از کتاب های پرفروش نیویورک تایمز

معرفی کتاب شهر آینه ها اثر جاستین کرونین

کتاب «شهر آینه ها» رمانی نوشته «جاستین کرونین» است که اولین بار در سال 2016 انتشار یافت. اکنون حدود یک قرن از زمان شیوع مرگبار «ویروس ایستر» می گذرد، و همینطور چند سال از آخرین باری که افراد مبتلا به این ویروس دیده شدند. ساکنین شهر «کرویل» در «تگزاس» که یکی از آخرین پناهگاه های انسان ها است، به تدریج جرأت بیرون آمدن از پناهگاه و ساکن شدن در خارج محدوده های محافظت شده را به دست می آورند. اما وقتی ابتدا حیوانات خانگی و بعد آدم ها به شکلی اسرارآمیز ناپید می شوند، مردم شهر درمی یابند که مبتلایان به ویروس مرگبار دوباره به آن ها هجوم آورده اند—و این بار شاید راهی برای متوقف کردن ویروس وجود نداشته باشد.

کتاب شهر آینه ها

جاستین کرونین
جاستین کرونین (متولد 1962) نویسنده آمریکایی است. وی تاکنون پنج رمان نوشته است: مریم و اونیل و مهمان تابستان و همچنین یک ترامپ سه گانه خون آشام که شامل The Passage ، The Twelve و City of Mirrors است. او برنده جایزه بنیاد همینگوی / PEN ، جایزه استفن کرین و جایزه وایتینگ شده است.
نکوداشت های کتاب شهر آینه ها
A superb capstone to a modern horror epic.
پایانی خارق العاده بر یک حماسه وحشت مدرن.
Publishers Weekly Publishers Weekly

Compulsively readable.
فوق العاده خواندنی.
New York Times New York Times

A stunning achievement by virtually every measure.
دستاوردی خیره کننده از هر نظر.
National Post

قسمت هایی از کتاب شهر آینه ها (لذت متن)
جنگل پر از روح زندگی بود: سنجاب، خرگوش، بلدرچین، کبوتر و آهو. بعضی از آن ها زیادی برای او سریع بودند، اما نه همگی. تله می گذاشت یا با کمان شکار می کرد: شلیک، یک مرگ تمیز و بعد شام، گرم و خام. هر روز وقتی هوا تاریک می شد، داخل رودخانه حمام می کرد. آب، زلال و به طرز شگفت آوری سرد بود. در حال حمام بود که خرس ها را دید.

«آلیشا» هیچ وقت آن ها را از نزدیک ندیده بود، فقط در کتاب ها. کنار هم در گودال ها پرسه می زدند و با پوزه خود، گل را این طرف و آن طرف می کردند. نوعی سستی در حرکت هایشان بود: انگار ماهیچه هایشان در زیر پشم های سنگین و در هم، کاملا به هم چفت نشده بودند. غباری از حشره ها بالای سرشان می درخشیدند و آخرین بارقه های نور را می گرفتند. خرس ها متوجه او نشدند، یا اگر هم شدند، به نظرشان چیز مهمی نیامد.

تابستان تمام شد. یک روز، دنیا پر از برگ های سبز پهن و پر از سایه؛ سپس انفجاری از رنگ در جنگل اتفاق افتاد. صبح روز بعد، لایه ای نازک از یخ، کف جنگل را پوشاند. سرمای زمستان با احساسی از پاکی و خلوص همه جا را می گرفت. لایه ای ضخیم از برف روی زمین نشست. خطوط تیره درخت ها، ردپاهای کوچک پرنده ها، آسمان سفید که از هر رنگی پاک شده بود: همه چیز به ذات خود بازگشته بود.