می نشینیم و به موسیقی گوش می دهیم. درباره تاریخ هنر اسیا بحث می کنیم، از هنر قالی بافی گرفته تا شعر و ادبیات. ولی به صورت زیبایش توجه چندانی ندارم اما صدایش برایم همان صدای فروغ است... او از عشق می گوید و من از درس های دانشگاه... زیرا نمی خواهم تجربه تلخ مرگ آور عشق را بار دیگر در وجودم زنده کنم و از عشق های اینده یا گذشته بگویم.. همیشه به طریقی طفره می روم. می گوید: دوست دارم از گذشته ات برایم تعریف کنی، می خندم و می گویم: مطمئن باش بازگو کردن گذشته هایم تأثیری در آینده نخواهد گذاشت آنگاه او با لبخندی که هیچ نشانه ای از لبخندهای شیرین فروغ نداشت، گفت: هر انسانی در زندگی خود رازهایی دارد؛ چرا دوست نداری برای کسی که دوستت دارد، از گذشته خودت بگویی؟ چه ترس و وحشتی از بازگو کردن آن داری؟ به فکر فرومی روم و با سکوت خود، او را هم به سکوت دعوت می کنم ...