چنین ساکن روان که منم
چون باد بر شنزار
چون آب در حلقه چاهی در بیابان
چون آتش در خرمن ملتی مغلوب
تو بگو دانه
تا سر به درآورم
تا آفتابگردان باشم
دهانت را
از کدام سمت می وزانی ام
که در شاخه ها نپیچم
عطش را به گلویت راه می برم
اما تو چه می دانی از آتشی در جان
وقتی سرستون های تخت جمشید را می عقابانیدی با دم شیر
هنگام که خورشید پشت کعبه زرتشت
با دم اژدها همبستر می شد
و آتش سرد می شد
آن سان که بر خلیل!
تمام درخت ها را به تو می بخشم
و تو حتی لبخندی نمی لبی.
پس اگر آب را بوزانم
و باد را فرمان دهم که جاری شود
و خاک سربکشد از زیر آتش
چگونه امید را مأمنی شوم در این تیره سهم جای؟
بگذار صریح بگویم
از استعاره مستعمره که بگذرم
تو از تخم لبخندی
بی آن که با خاک همبستر شده باشی
و باد آبی فشانیده باشد مر آتشی را
پس چگونه است که دل خون است
و گرد بابزن مرغ مسمن؟
هیچ عاشقی را دیده ای که بگوید:
به من اعتماد نکن؟
من می خواهم آفتابگردان شوم،
از کرک های بناگوشت بپرس.