پس از ساعتی گریستن در کنار جسد همسرش، پلکهای لیلی را به آرامی بست و برای همیشه با چشمهای آبی او خداحافظی کرد. پس از آنکه بوسهای بر پیشانیش نهاد... از جایش برخاست و تلوتلوخوران به سمت آینه رفت. به چهرهی بیروح و چشمان قرمز و پفکردهاش نگریست. آنها فقط لیلی بلک را نکشته بودند... آن شب، مایکل فارنهایت نیز جانش را از دست داده بود.
آن موجودات، مایهی وهم و ترس همهی مردم بودند... مخصوصا در تاریکی شب... حال وقت آن بود که آنها نیز بترسند... آن موجودات باید بدانند چه کسی آنها را به سزای اعمالشان میرساند. آنها باید تا آخر عمرشان از شنیدن نام زنی که کشته بودند میترسیدند. آنشب مایکل فارنهایت کشته شد... اما فردی دیگر از خاکستر اعماق وجود او شکل گرفت. آنشب مایکل بلک متولد شد... شکارچی خونآشام.
کتاب بلک