... شروع کردیم به صحبت. همه حرف های من را با حوصله گوش میداد. گاهی هم چیزی روی دفترش می نوشت. انگار من داشتم چه حرف مهمی می زدم!
حاج شعبان واقعی، شبیه اقیانوس آرامی بود که با طوفان هولناک ذهن من تفاوت ها داشت. جمله آخرم را که تمام کردم، با طمأنینه گفت: «اصلا نگران نباش، خدا بزرگه!»