«مهردخت» 21 سال دارد و در اوج جوانی در زندگیاش با مشکلات فراونی روبهرو شده است. برادرش «ماهیار» بیماریای دارد که پدر و دیگر اعضای خانواده را درگیر خود کرده است. در این میان «ناصر» دوستی است که کمکهای بسیاری به این خانواده کرده و 15 سال بزرگتر از مهردخت است. روزی او به هنگام بارش باران جلوی درب دانشگاه مهردخت میرود تا به او چتر برساند، و زیر باران حرفهایی میزند که توجه مهردخت به او جلب میشود. اما مدتی بعد او مهندسی را برای خواستگاری مهردخت به خانهشان میفرستد. مهردخت که از این قضیه دلخور است نزد ناصر میرود و در این میان اتفاقاتی رخ میدهد که در ادامة داستان بازگو شده است.
کتاب همه ز آفتاب گویم