نگاه ها به هم دوخته بود سرها به زیر انداخته شد آنگاه بود که چشم ها به دنبال هم دویدند از بازدم هوا تازه شد هراس از مرگ معنی خود را از دست داد دیگر چشم ها توان نگاه را نداشتند. دیگر شرم و نگاه در ستیز بودند و چشم ها بود که سر تسلیم فرود آورد در اوج از خود بی خود شدن، صبح... جایی در این سوی واقیت آن ها را غافلگیر کرد...