دختر ۲۲-۳ ساله به نظر می رسید و کمی لاغر بود. دست هایش را لای موهای کوتاه و کاملا سیاهش که مذل کوپ درست شده بود کشید و کمی جابجا شد. با لاسی که شامل یک تاپ و شلوارک لی بود، گوشه پایین اتاق ۱۰ متری نشسته بود. اتاقی در یکی از آپارتمان های شهرک اکباتان تهران؛ جایی که فاصله کمی با آغاز ازدحام یک کلان شهر دارد. روبه روی بالکن نشسته بود. یک پار را از زانو خم کرده بود و پای دیگر را دراز؛ و در حالی که به پشتی تکیه داده بود، منظره روبرویش را تماشا می کرد و هر چند لحظه یک بار، پکی به سیگاری که لای انگشتانش بود می زد. منظره شامل چند مجتمع بتونی خاکستری در فاصله ۲۰۰ متری، آسمان و ساختمان های دور، نشسته بر کو پایه و در هاله ای از دود بود. انگار که چند نفر کنج هم سیگار بکشند و تو از بالا ببینی شان. کاملا غرق در افکارش بود...به حادثه دیروز فکر می کرد. به دعوای دیروز دانشگاه. به دعوایی که یک پایش خودش بود. به خیالش هم نمی رسید ملیکا. ملیکایی که ۴ ترم لژ نشین کلاس بود، ملی ای که صغیر و کبیر اسکل ها - لفظی که در فرهنگ لغتش معادل استاد بود- از توده ای و لائیک گرفته تا خر مقدس در معرض تیرباران تکه پرانی ها و گیردادن های گاه و بی گاهش بودند و سر کلاسی که او بود عزا داشتند، ملی که از هر چه ایسم بود می گریخت و...به خیالش هم نمی رسید ملی، که یک روز سر آدمی مثل مجتبی دعوایش شود...